Wednesday, September 19, 2007

دلیل نوشتن

شاید هر وقت انجام کاری سخت می شود به دنبال دلیلی برایش می گردیم . همانطوریکه زمانی زندگی می کنیم ؛ فقط زندگی می کنیم اما از زمانی دلایل شروع می شوند . دلیل اینکه چرا فلان کار را می کنیم و یا چرا نمی کنیم .
درست مثل من که الان نوشتن برایم کار سختی است و به دنبال دلیلی برایش هستم . و شاید درکش آنطور که به نظر می رسد ، آسان نباشد . من زمانی درک نمی کردم که چرا بعضی دوستان نوازنده ام دیگر اشتیاقی به تمرین و اجرا ندارند . و اتفاقا همین چند شب پیش با کسی حرف میزدم که مدتها برنامه های تمرینش برای اجرا ی کنسرت را نامنظم و رها شده پیش می برد و بزرگترین دلیلش نه کمبود وقت ویا امکانات بلکه این سوال بود :
« اصلا چرا کنسرت بدهم ؛ چه فایده ای دارد ؟ اگر نتوانم اثری بگذارم همان بهتر که کاری نکنم »
برگردم سر مشکل خودم که شاید بیشتر ازش سر در می آورم .
چرا باید بنویسم ؟ آیا بایدی در کار هست ؟ زمانی دوست داشتم . اما حالا چه ؟ اگر دوست داشتم آیا به راحتی اینکار را انجام نمی دادم همانطور که بسیاری اینکار را می کنند ؟ پس موضوع چیست . ظاهرا زمانی بسیار دوست داشتم که بنویسم اما بهانه ام این بود که فرصت نیست یا بر فرض آنکه فرصتی باشد برای چیزکی نوشتن ، کجا می توان ارائه اش داد ؟ اما حالا چه ؟ ظاهرا حالا هر کسی میتواند به فراخور چیزی بنویسد و بفرستد روی اینترنت و خیالش راحت باشد که حتما کسانی خواهند خواند و یا حداقل دوستانش ! بنابراین مشکل ارائه تقریبا حل شده است اما فرصت چه ؟ مهم نیست هر چه و هرچقدر که می توانی بنویس درست مثل زندگی . هیچوقت نمیتوانی آنطور که می خواهی زندگی کنی اما زندگی می کنی هر قدر که می توانی .
بنابراین نوشتن همان جرأت زندگی کردن را می خواهد . چقدر جرأت داری ؟ و اگر جرأت داشتی و قدرت ، نه ؛ آنوقت ؟
بعید می دانم بتوانم آنطور که دوست دارم بنویسم اما ظاهرا مرا گریزی نیست مثل زندگی . اما شاید فرقی هم باشد . من واقعا نمی دانم چرا زنده ام همینقدر می دانم که دست برداشتن ازآن فعلا کار آسانی نیست . انگار وسوسه ای هست که می بایست کارهایی را انجام دهی و با این وسوسه روزها می گذرد و تو گاه نزدیک می شوی و گاهی دور و عاقبت می میری . اتفاقی ورای هر تصمیم . به لحاظی همه ناکام از دنیا می رویم چون نمیتوانیم آنطور که باید کارمان را انجام دهیم . کار که وسوسه ای بیش نبود که خود زندگی به جانمان انداخت ؛ شاید برای تحمل خودش . بنا براین ما سرگرم می شویم به غلبه کردن بر چیزی و یا بهتر بگویم به تلاش برای غلبه کردن بر چیزی ، بر خودمان ، بر دیگران ، بر جسمها ، بر افکار ، احساس پیروزی ، احساس شکست و وسوسه های مجدد . و وسوسه چه کلام مقدسی شده است (!): آنچه میل زیستن را بیشتر می کند .
و وسوسه من در وسوسه نوشتن فعلا شاید این باشد : حالا که زنده ایم و ظاهرا زندگی می کنیم و در گیر ودار این غلبه کردن ها چطور می توان تنش ها را به حداقل رساند ؟ فقط برای این که کمتر دچار احساسهای بد شویم ؟ و احساس های بد ؟ مثل ترس ، استرس ، درد ، شرم ، تنهایی ، حسادت و ... و در یک کلام شاید همه رنج ها که هیچوقت نمیتوان از بینشان برد اما شاید بتوان کاهششان داد و این خود وسوسه بزرگی است . چراکه غلبه بزرگی است .
اگر بخواهیم تنشها و ستیزه ها را کاهش دهیم با گستره ای روبرو خواهیم بود به وسعت تمام ادیان ، تمام علوم ، تمام فلسفه ها و شاید تمام ذهنها و بلکه همه موجودات . آه که چه چشم اندازی !
اما اگراین بی احتیاطی را مرتکب شویم ، خیلی زود از ادامه کار منصرف می شویم . بگذار وسوسه ، شیرینی وسوسه بودنش را حفظ کند و به وظیفه تبدیل نشود در این صورت خیلی زود تمام می شود و آنوقت دوباره گرفتار ادله خواهیم شد تا مگر کار را انجام دهیم ویا از انجام ندانش مطمئن شویم و یا به انتظار بنشینیم تا مگر دوباره گرفتار وسوسه ای شویم . مگر غیر از این است که عشق وسوسه ای است برای غلبه کردن ؟ آه ، انسان چقدر به دنبال پیروزی است و گاه برای آنکه موفق شود چقدر دلیل می آورد ! عشق واژه خطرناکی است . اصلا واژه ها خطرناکند . باید مواظب بود .
بگذار چیز مهمی را قرار بگذارم . به من بسیار کمک می کند که بتوانم ادامه دهم . همه چیز در نوشتار من سوالی است . حتی آنجا که به ظاهر اظهار نظر می کنم هم باید جلویش « آیا » قرار داد .
14/6/86

Monday, August 13, 2007


عمري دگر ببايد بعد از وفات ما را

كين عمر طي نموديم اندر اميدواري